محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان مریم

دوره نه ماهه

دوران خیلی خوبی بود پسرگلم اصلا مامانو اذیت نکرد دراین دوران خبرهای خوبی منو بابائی درمورد کارمون شنیدم هردو برای مصاحبه وگزینش رفتیم من یه کمی از دست بابائی اذیت شدم چون برگه آزمایش صحت سلامت خودشو دست کاری کرده بود اما به خیری گذشت من با خاله معصی تاریخ ٢٧/٠٣/٨٥برای گزینش به قزوین رفتیم خوب بود ...
30 تير 1392

عید92

سلام نفس مامان مریم عید امسال بخاطر فوت عموکیوان زیاد حس وحال خوبی نداشتیم وشماهم زیادحرف عموکیوان می زدی  تصمیم براین شد بابائی تنهابره خونه مامان فرخنده من وشما خونه باشیم بعدازرفتن بابانادرشماشروع به لجبازی کردین من وشما خونه مامان انسی رفتیم همه جمع بودن ناهار سبزی پلو وماهی داشتن شما هم خوب خوردی مامان خوشحال شدشماوپانیذ شروع به بازی کردن ماهم تندتند ظرفهای ناهار راشستیم تاموقع سال تحویل همه دورهم باشیم بعداز سال تحویل وروبوسی بابانقی به همه عیدی دادفردابابانقی ومامان جون رفتن رستم آباد من وشما باعمویاسررفتیم رستم آباد وسوم فروردین خاله معصی وعمویاسرتصمیم گرفتن شماروببریم بیرون بهدظهر ر...
24 تير 1392

امتحانات پایان ترم

سلام نفس مامان خوبی مامان خیلی شرمنده شماست چون موقع امتحانات پایان ترم میشه به شمابدمی گذره چون نیاز به بازی وتفریح دارین ارلحاظ خوردوخوراک کم نمی زارم ترم پاییز  بهتره چون خودت درس داشتی بادرسهات مشغول بودی اماترم بهار تعطیلات بود مدتی بامامان جون رفتی رستم آباد مدتی بامابودی وبعضی اوقات خونه خاله راحله خلاصه نفس مامان چندروزتعطیلات خردادپیش مامان وبابائی بودی دوروزمامان مریم مرخصی گرفت درس بخونه دلم نیومد نفس مامان بفرستم جائی نفس مامان امتحانات مامان مریم ساعت ٨صبح بودتصمیم گرفتم شماروباخودم ببرم دانشگاه روزاول که بردم خیلی دلواپس بودم چون اطلاعات خواهران بسته بود شمارواطلاعات برادران گذاشتیم من نفهمیدم چه می نویسم همه ازذهنم پ...
23 تير 1392

اولین سال تولد

سلام گل پسرمامان بله یک سال گذشت تولدت درست به اولین روز ماه مبارک رمضان برخورد مامان وبابائی تولدجیگرمامانو برای افطار گرفتم خیلی خوش گذشت آش رشته وآش قمکار زیاد درست کردم که به همسایه ها هم دادم چون ماه رمضان بود خیلی طول نکشید همه بعد افطار وشام رفتن ...
17 تير 1392

گرفتن کارنامه

سلام، نفس مامان ببخشید دیر اومدم چون مدتی من وبابائی درگیرامتحانات پایان ترم بودیم از طرفی یعنی دانشگاه مامحل کارما هم بچه ها امتحان داشتن باز نفس مامان مدتی باما وگاهی اوقات بامامان انسی وبابانفی بود نفس مامان جمعه٧تیربابانقی ومامان انسی اومده بودن بابانقی شنبه کاربانکی داشت ماشب رفتیم خونه مامان جون شب اونجاخوابیدیم که شماصبح کمی بیشتر بخوابی و باآنها برین رستم آبادوبرای اولین بار نفس مامان شب از ما جدا شده بود آن شب اصلاخواب به چشم نیامد چون قبلا پانیذ جونی آنجا بودی من خیالم راحت تر بود خلاصه نفس مامان دست ودل مامان مریم به لب تاب نمی رفت بابائی روز  یکشنبه تاریخ ٠٩/٠٤/١٣٩٢ رفت کارنامه ات روگرفت ه...
15 تير 1392

سبزی تو گلدون

سلام ،نفس مامان خوبی چند وقت پیش خیلی این درو آن در زدم تایه سبزی خود رو که توی گیلان سبز میشه روداشته باشم چون غیرازخاصیت پزشکی اش خیلی خوش عطر است اسم این سبزی   خالیواش است که خواهرشوهر خاله راحله برام فرستاد نفس مامان ،بعدازمدتی دوتا از همکارهای مامان یکی پونه دیگری هم پونه وهم خالیواش دوتاگلدون برام آوردن خلاصه باکمک بابانادر وگل پسر مامان سبزیها برزگ شدن وچند بار استفاده کردم وبه مامان انسی هم دادم تاچند روز پیش یه سبد پربه کمک نفس مامان وبابائی کندیم ومامان جون آش درست کرده بود بردیم خونه مامان جون  وجندتا عکس گرفتیم برات می زارم ...
22 خرداد 1392

جشن حروف الفبا

سلام ،نفس مامان مریم خوبی بله خیلی زود تموم شد دیشب شبکه Gemیه تبلیغات درمورد تبلیغات می داد خیلی راحت آنو خوندی نفس مامان مریم  ،امروز ٣٠اردیبهشت ١٣٩٢ است شماتعطیل شدین چون کسی رونداشتم  تو خونه بمونی بابائی صبح زود نفس مامان مریم روبرد خونه خاله راحله برد من هم از اداره به آنجا آمدم خاله زحمت کشیده بود جز ناهار یه آش خیلی خوشمزه درست کرده بود هم خوردیم وهم آوردیم ساعت ٦بعدظهر جشن حروف الفبا داشتی ماباآژانس مستقیم به طرف مدرسه ات رفتیم  ماهم رفتیم یه بسته شکلات شیک برای خانمت خریدیم محمد مامان ،وقتی بچه هارادیدین جیغ میزدی حسین ،فربد ،محمد نسب یه شور وحالی تومدرسه ب...
31 ارديبهشت 1392

دوره استعلاجی چهارماهه

باسلام پسرمامان این روزها خیلی سریع  می گذشت ومامان باید دنبال کاربیمه ام به قزوین می رفتیم تصمیم براین شدکه اولین مسافرت خارج ازاستان گل پسرم برای کارمامان باشه بابانقی مامان انسیه عمه رخشی همه باهم رفتیم برف میبارید جاده لغزنده بودبعداز کلی دوندگی گفتن دوسه جلسه کار داره موقع برگشت بابا نقی به مانهاردادبعدازاین باید به فکرختنه کردن پسرمامان می شدیم باکمک دائی پیمان وقت گرفتیم ویه هفته بعدرفتیم بابانادر گفت اداره  کاری داره نتوست بیاد مارفتیم پذیرش گفتن پدر بچه باید امضاکنه تابابائی اومد کلی وقت گرفته شد بعدازاینکه کارتمام شد رفتیم خونه مامان نهار آنجابودیم ومامان انسیه برات کادو خریده بودهمین که رفتیم خونه شروع ب...
27 تير 1391
1